خاکستری

از همون روزی که قرار شد باقی عمرمو بدون تو سر کنم همه چی بی رنگ شد...

خاکستری بود...آره...دیگه هیچی خوشحالم نمی کرد...بارون بیاد یا نیاد....نمره هام بد بشه یا نشه...اون اینطوری نگام بکنه یا نکنه...نهار بخورم یا نخورم...هیچ! تنها چیزی که برام مهم بود می دونی چی بود؟ اینکه باهات بیام...می خواستم پیشت باشم دیگه نمی خواستم اینجا باشم...وسط خاطره هات...

نمی فهمم...چند روز پیش یک ایده ای زدم...کاشکی نظام مرگ و میر این شکلی بود که آدما خودشون درخواست می دادن که برن...نه نه...بازم خیلی ها بودن که درخواست می دادن...نبودن؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد