می بینی؟ هر شب میام اینجا...چند خط می نویسم...بعدم میرم...می رم می خوابم تا فردا رو دوباره بدون تو شروع کنم...که صبحونه نخورده بدوم برم دانشگاه...در طول روز کلی دل تنگی رو جمع کنم و وقتی دیگه خیلی سنگین شدم برگردم خونه...آخه من جلوی هیچ کس گریه نمی کنم...می دونی که...فقط آخر شبها یواشکی بالشتمو خیس می کنم...دیشب قبل خواب دعا کردم بیای تو خوابم...نیومدی...گفتم شاید از دستم ناراحتی که نمیای...کلی خودمو راضی کردم که نه...ناراحت نبودی...سر کلاس ده بار خوابم برد...هزار تا خواب دیدم...یه بارش که خوابم برد زودی اومدی تو خوابم...یه ثانیه هم نشد...اما خوب بود...دلم می خواست باهات حرف بزنم اما نشد...از خواب پریدم....اما دیدمت...کلی دلم برات تنگ شده آخهمن هنوز باور نکردم...می دونم...نمی خوام اصلأ باور کنم....بذار به خیال خودم بمونم...بذار هر وقت یه اتفاقی میفته بگم یادم باشه اینو بهش بگما...
می بینی؟...خیلی تنها شدم....کاش بودی....
امروز یادم آمد که رفته ای
و دلم باز شکست
من چه تلخم امروز....
سلام
و این تنهایی چقدر سخته...می دونی هر زمانی که یادمان می آید رفته است دلمان می شکند...